خواستش که بفهمد
عشق چیست؟؟
بال و پرش سوخت
و پی اَش هم جگرش سوخت
و چنین هم به سرش دوخت
که آن چیست
که در سایه ی هر ماست
ولی
در خود دل
ناپیداست
و چنین خواست
که نشانش بدهم
و ضِمانش بدهم
که دگر بار نشاید
که بخواهد
که بکاهد
ز تن و جان
چو بخواستم که نشانش بدهم
وَزجهالت که نجاتش بدهم
مست آن نور شدم
گوییا کور شدم
وَز برش دور شدم
که مرا بی خود و بی حالم کرد
بی سر و بی پر و بی بالم کرد
بی خبر از مَه و از سالَم کرد
که بدانم که جدایی ست
عاقبت،عشق فناییست
« علی زارعی »