افسانه کشف بشاگرد، دروغی باور نکردنی
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ق.ظ
موضوع کتاب سرگذشت یک سرباز، خاطراتی از مرحوم عبدالله والی است.
والی اندکی بعد از آنکه در سال 1361 از سوی کمیته امداد امام خمینی به بشاگرد اعزام شد، کمیته امداد این دهستان را تاسیس و تا سال 1384 به مدت 23 سال مدیریت آن را به عهده داشت.
بشاگرد که در بر اساس مصوبه آبان 1387 هیات دولت، در اردیبهشت 1388 به یک شهرستان مستقل تبدیل شده است، در استان هرمزگان و در مجاورت استانهای کرمان و سیستان و بلوچستان واقع شده است. این منطقه در سرشماری سال 1385 دارای 178 آبادی با 31هزار نفر جمعیت بوده است.
سرتاسر منطقه بشاگرد کوهستانی است و محدودیتهای طبیعی به همراه بی توجهی مسئولان در دهههای معاصر، محرومیت شدید این منطقه از کشور را در پی داشته است که این محرومیت در دهههای اخیر نیز کمابیش تداوم یافته است؛ چنانکه به علت خشکسالیهای مستمر و نبود امکان اشتغال، میزان مهاجرت از آبادیهای آن بالاست و بخصوص مردان بشاگردی با شرایطی بسیار سخت در میناب، بندرعباس، جزیره کیش، عسلویه و قشم، اغلب به انجام کارهای خدماتی اشتغال دارند.
تردیدی نیست که فعالیتهای کمیته امداد بشاگرد با مدیریت مرحوم والی در طول سالهای گذشته ضمن پاسخگویی به نیازهای اولیه فرودستان منطقه، نقش موثری در تغییر سیمای عمومی بشاگرد داشت. احداث مدارس مختلف، تلاش برای برقرسانی و آبرسانی و انتقال شبکه مخابراتی در روستاهای منطقه و ایجاد درمانگاه در بشاگرد از جمله خدمات ارزشمند ارائه شده در این سالهاست.
استقرار نیروهای غیربومی در یک منطقه دورافتاده و تلاش برای فراهم کردن امکانات اولیه به تنهایی موضوعی نه فقط جذاب، بلکه مفید برای نگارش یک کتاب است.
چنین کتابی میتواند ضمن بیان کامیابیها و ناکامیها، به انتقال تجربیات به کارشناسان، برنامه ریزان و مدیران بیانجامد و ضمن آن به ثبت تاریخ بخشی از کشور ما بپردازد.
نویسنده، مستقیماً به هدف یا اهداف انتشار کتاب اشاره نمیکند اما آنچنان که در مقدمه آمده است، کتاب «سرگذشت کوتاهی از حرکت سراسر شگرف و عبرت آموز این مرد بلندهمت و ایثارگر میباشد که نویسنده بنا به رسالت پیام رسانی حرکت مردان بزرگ، به آن دست زده است» (ص4).
به این ترتیب هدف کتاب قاعدتاً معرفی مرحوم عبدالله والی به خوانندگان است. همچنین نویسنده «در پایان» کتاب مینویسند از مهندس مصطفی میرسلیم، زمانی که از سفر بشاگرد برمیگشتند «پرسیدم بنظر شما برای بشاگرد چه خدمتی باید انجام داد؟ ایشان گفت: بهترین خدمت به بشاگرد، شناساندن عبدالله والی است به جامعه ایران» (ص236)
اما آیا نویسنده محترم توانستهاند تصویری واقعی از آن مرحوم ارائه کنند که در ضمن خدمت هم به بشاگرد بوده باشد؟
برای پاسخ به این سوال، در ادامه به بررسی متن کتاب پرداخته میشود.
وصف مرحوم والی
نویسنده در سرتاسر کتاب در تلاش است که تصویری اسطورهای از والی ارائه کند، اما همچون نقاشی که برای نشان دادن روشنایی در قسمتی از تابلو، از رنگهای تیره در پیرامون آن استفاده میکند، ایشان هم برای نشان دادن عظمت حاجی والی، به سیاه نمایی، گمنام کردن و کوچک نشان دادن اطرافیان، زیردستان و تمام کسانی میپردازد که حاجی با آنها سروکار داشته است. البته در این میان تنها بالادستها در امان میمانند.
در صفحههای آغازین کتاب میخوانیم که در نخستین سفر حاجی به بشاگرد، از تهران دو نفر داوطلبانه با او همراه میشوند. اما تا پایان کتاب، خواننده فقط با نام خانوادگی یکی از آنها آشنا میشود و میداند که همراه دیگر حاجی نیز یک روحانی بود.
اگر از «سفر افسانهای عبدالله به بشاگرد» سخن گفته میشود که «برای اولین بار جرات پیدا کرد با دل شیر وارد منطقه پر رمز و راز بشاگرد شود» (ص182) ، آیا جای آن نبود که خواننده دست کم با نام همراهان ایشان هم آشنا شود؟ نویسنده به ناشناس ماندن این همراهان اکتفا نکرد و در صفحههای متعدد، آنها را به تردید در ادامه راه (ص124)، نداشتن دل و جرات (ص127)، گریه کردن از ترس (ص138)، خوشحالی از پایان سفر (ص165) و عدم موافقت هر دوی آنها به همراهی با عبدالله در سفر بعدی (ص179) متهم میکند.
تازه وضع این همراهان تهرانی خیلی بهتر از نیروهای بومی است! در میناب قرار بر آن میشود که 20 نفر از جوانان «نه در سنین پایین» (ص113) عضو هلال احمر بندرعباس حاجی را در این سفر همراهی کنند، اما همه آنها بعد از شنیدن وصف بشاگرد، از همان میناب «تو زدند و فرار کردند» (ص122) و وقتی یکی از آنها را در حال فرار پیدا کردند، «گریه میکرد و میگفت به خدا من زن و بچه دارم، با من کاری نداشته باشد، حاضرم پیاده برگردم» (ص121).
در ادامه، همچنین از بشاگردیهای متعددی که در کنار حاجی بودند نام برده میشود، اینها ترسو معرفی نمیشوند، اما برای نشان دادن عظمت و بزرگی حاجی، نه یک همراه، بلکه اغلب نوکر، عبد، دستبوس، پابوس، ذلیل و خاکسارند: «دادالله ... دستورهای حاجی والی را به نحوی اطاعت میکرد که گویی یک غلام باید از صاحب اختیار خود حرف شنوی داشته باشد» (ص60)، «اباصلت گفت: عبدالله، من نوکر تو هستم ...» (ص159)، «اباصلت صورت عبدالله را بوسید و خم شد که دست او را ببوسد ...» (ص159)، [محمد درخشی] «میخواست به زمین بیافتد و پاهای عبدالله را بوسه باران کند» (ص189)، «محمد درخشی چون یک عبد و بنده فرمانبردار خود را در اختیار عبدالله قرار داد و گفت: عبدالله هر امری داشته باشی، من در خدمت هستم» (ص190)، «علی گفت من از هم اکنون تا آخر عمر در خدمت تو هستم. از تو فرمان و از من اطاعت کردن!» (ص200)
در مقابل افراد ضعیف، ترسو و ذلیلی که پیرامون حاجی را گرفته اند، حاجی والی شخصیتی مافوق انسانهای معمولی است. در صفحههای نخست کتاب، در مقدمهای به قلم دکتر سیدحسن حسینی ابری آمده است که «تمامی مطالب کتاب واقعیاتی است که حاجی عبدالله قدم به قدم طی کرده است و هیچگونه عبارت پردازی در آن وجود ندارد، بلکه مو به مو حقایقی است که در زندگی "والی بشاگرد"اتفاق افتاده است» (ص11).
نویسنده در صفحههای متعددی از کتاب (نظیر 36، 79، 156، 182 و...) به نماز شب خواندن حاجی در موقعیتهای خاص اشاره میکند، اما از آنجا که خواننده از روش گردآوری و تنظیم اطلاعات کتاب آگاهی نیافته است، در نمییابد که در نبود نویسنده در کنار حاجی، او چگونه متوجه شد که حاجی در آن زمان خاص نماز شب خوانده بود؟ قطعاً خود حاجی این را به نویسنده نگفت، چون «نمیخواست کسی متوجه نماز شب خواندن ایشان بشود» (ص36) یا چه کسی به نویسنده گفت که در آن زمانهای خاص، اشک از چشمان والی سرازیر شده بود (صفحههای 146، 153، 167، 193 و ...)
در متن کتاب، زمانی حتی، والی، شخصیتی افسانهای و ورای انسان معمولی معرفی میشود و حتی در حد یک پیامبر [؟!] اوج میگیرد که قومی را در بشاگرد هدایت میکرد: «اکنون نمیتوانیم حس کنیم که احساس عبدالله، احساس یک خدمتگزار بود نسبت به مردم محروم؟ و یا احساس یک پدر نسبت به فرزندان؟ یا احساس یک رهبر نسبت به پیروان خود؟ و شاید هم احساس یک پیامبر نسبت به امت؟». (ص183) یا «اگر خواننده این کتاب به نویسنده خرده نگیرد، باید بگویم عبدالله پیامبری بود که بر قوم بشاگرد نازل شد.
پیامبری که بر او وحی نازل نمیشد ولی از الهامهای الهی بی بهره نبود» (ص183 و 184) «او در طول سالهای خدمت و زندگی در بشاگرد از هیچ یک از نیازهای آنان غافل نشد و کوتاهی در حق قوم خود نکرد». (ص184)
آنچه تا این قسمت بیان شد، میتواند موضوع عمومی نباشد.
ضعیف و ترسو و حتی ذلیل نشان دادن افرادی خاص برای آنکه سیمای یک نفر، برگزیده و برجسته و مافوق انسانی جلوه کند، به همان افراد ارتباط دارد که میتوانند به نویسنده پاسخ بدهند و یا ندهند! اما آنچه موجب نگارش متن حاضر شده است، پیشروی نویسنده در حد تحریف تاریخ بشاگرد به عنوان یک منطقه از کشور و تحقیر و توهین به مردم ساکن آن و نادیده گرفتن تلاشهای پیشینیان و بخصوص نسلهای گذشته در خلق فرهنگ و دانش بومی بشاگرد است.
در ادامه پارهای از مطالب ناروای مربوط به تاریخ و فرهنگ مردم بشاگرد بیان و با استفاده از مطالعات قبلی نگارنده و همچنین گفتگوهایی که توسط آقای محمد طاهری اهل بشاگرد و دانشجوی رشته حقوق با تعدادی از اهالی این منطقه انجام شده است، دلایل نادرستی مطالب موردنظر برشمرده میشود.
افسانه کشف بشاگرد
در مقدمه کتاب به قلم دکتر سیدحسن حسینی ابری آمده است: «در اوخر سال 1365، حدود 5 سال از کشف بشاگرد به وسیله مرحوم حاجی والی گذشته بود» (ص10). این روایت از تاریخ بشاگرد یک روایت قدیمی است که قبلاً هم بارها از جانب نویسندگانی خاص بیان شده است. [1] در متن کتاب آقای طباطبایی روایت تازهای از نحوه کشف بشاگرد ارائه کردند، که چند سالی بر زمان شناخته شدن بشاگرد میافزاید (ص105).
در لغتنامه دهخدا در بیان مفهوم کشف آمده است: «پیدا کردن، انکشاف، مجهولی را معلوم کردن، مانند کشف قاره امریکا و یا کشف مساله علمی». به این ترتیب کشف یک پدیده، زمانی معنا پیدا میکند که تا پیش از آن بر دیگری معلوم نشده باشد. با پذیرش این مفهوم، کشف بشاگرد ادعایی بکلی بی اساس، غلط و حتی توهین آمیز است.
نام بشاگرد در سفرنامهها و منابع تاریخی خارجی و داخلی متعددی ذکر شده است که به عنوان مثال میتوان به سفرنامههای فلویر، گابریل و همسرش و گرشویچ اشاره کرد.
همچنین آلفونس گابریل در کتاب تحقیقات جغرافیایی راجع به ایران [3] و جرج ن. کرزن در کتاب ایران و قضیه ایران [4] به منطقه بشاگرد پرداختهاند.
در قسمتهای مختلف کتاب، جملات فراوانی وجود دارد که به ناشناخته بودن این منطقه حتی توسط مسئولان محلی اشاره دارد. مثلاً نویسنده به نقل از رئیس هلال احمر بندرعباس خطاب به والی در زمان سفر اکتشافی او به بشاگرد مینویسد: «منطقه کاملاً ناشناخته است حتی برای ما که اهل هرمزگان هستیم. مجموعه استان هم چیزی از وضعیت کوههای بشاگرد نمیدانند. افرادی از روستاهای نزدیک میناب به این شهر رفت و آمد میکنند ولی از عمق منطقه که چند روستا دارد، چه تعداد جمعیت دارد، به چه کاری اشتغال دارند و از دیگر ویژگیهای آن هیچ اطلاعاتی در دست نیست... شما به یک دنیای ناشناخته وارد میشوید.» (ص111) یا به نقل از رئیس هلال احمر میناب خطاب به والی در زمان سفر او به بشاگرد میخوانیم: «از میناب که به سمت بشاگرد میرویم، در 60 کیلومتری یک روستا هست به نام سندرک. اما ما نمیدانیم چند نفر جمعیت دارد. بعضی وقتها افرادی از این روستا به میناب میآیند، اما چیز دیگری نمیدانیم... ما نمیدانیم در منطقه چیزی برای خوردن هست یا نه و حتی نمیدانیم آب هست یا نه و اگر هم باشد باید مطمئن شویم که برای خوردن مناسب است.» (ص116)
بر اساس اسناد موجود، اگر چه در دهههای گذشته به عمران بشاگرد توجه کافی نشده است، اما این به معنی بی خبری دولتها از وجود چنین منطقهای نبود. وجود گزارشهای متعدد نشان میدهد که در سالهای پیش از انقلاب، دست کم ماموران مرکز آمار ایران، سازمان برنامه و بودجه، ارتش، ژاندارمری، آموزش و پرورش، وزارت بهداشت و ... به منطقه رفت و آمد داشتند. علاوه بر این اوایل انقلاب، خدمات رسانی به روستاها و مناطق محروم در سرتاسر کشور بسیار مورد توجه همگان بود، این بی خبری مدیران و مسئولان محلی با وضعیت بشاگرد نوعی ایراد اتهام به آنهاست و ای کاش دست کم برای رد ادعای کشف بشاگرد در سال 1361 در این مورد توضیح بدهند!
در جایی دیگر از این کتاب آمده است: « با رفت و آمدهای عبدالله به تهران ... منطقهای که حتی در نقشه ایران گم شده بود در اذهان جا پیدا کرد و نشانی از حیات انسان در این منطقه به وجود آمد. در نقشههای ایران در زمان ستمشاهی تنها نام کوههای بشاگرد مشخص است.» (ص212) شگفت آور است که استاد باسابقهای مانند دکتر حسینی ابری که این کتاب را خواندند، برای آن مقدمه نوشتند، برای نویسنده توضیح ندادند که ذکر اسامی آبادیها، بستگی به موضوع و مقیاس نقشه دارد و در سالهای اخیر هم نقشههای زیادی را میتوان پیدا کرد که فقط به کوههای بشاگرد اشاره کرده باشند! جالب است که حتی در مراجعه به نخستین سرشماری کشوری توسط مرکز آمار ایران (سال 1335) مشاهده میشود که اطلاعات جمعیتی روستاهایی دوردست تر از مکانهای که «حاجی» در سال 1361 به آنجا رفته بود هم ارائه شده است. [5] در تمامی سرشماریهای بعدی هم – بدون استثناء - جزئیات آماری روستاهای بشاگرد به همراه نقشه موقعیت آنها درج شده است!
در کتاب آمده است که «عبدالله میدانست که این اولین نوشتهای است که از این منطقه جدا مانده از ایران به مرکز کشور میرسد» (ص171) و البته چنین نیست! بشاگرد از سالهای قبل از انقلاب دارای چندین درمانگاه، مدرسه، پاسگاه، شعبه پست و ... بود که قطعاً همه آنها گزارشهای فعالیت خود را به ادارات بالادست ارسال میکردند.
محمد طاهری دانشجوی رشته حقوق میگوید ای کاش بجای انکار سابقه فعالیت ادارات و سازمان های دولتی در بشاگرد، کمیته امداد و یا فرمانداری برای افرادی نظیر دکتر دلفانی و دکتر شوکت (پزشکان درمانگاه انگهران)، معلمانی نظیر زمانی، صفری، عباس پوداد، عباس خاکپور و حتی ماموران اداره پست نظیر هاشم روشن ضمیر که در شرایط سخت سالهای پیش از انقلاب به مردم بشاگرد خدمت کردند، مراسم بزرگداشت برگزار کنند!
وسایل ارتباطی بشاگرد با محیط بیرون
همانگونه که پیشتر گفته شد بشاگرد منطقهای کوهستانی است و احداث راه در اینگونه مناطق با مشکلات زیادی روبروست و هزینههای بالایی را در بر دارد، حتی در سه دهه گذشته اگرچه بر ایجاد راه در بشاگرد این همه تاکید شده، همچنان مشکلات زیادی در این زمینه وجود دارد و اخیراً مدیر بنیاد مسکن شهرستان بشاگرد گفته است: بسیاری از مسیرهای دسترسی به روستاها در این شهرستان نامناسب و بسیاری دیگر مالروست [6] با در نظر گرفتن اینکه در سالهای قبل از انقلاب، راههایی روستایی در کشور اغلب وضعیت مناسبی نداشتند، طبعیتاً راههای روستایی منطقه کوهستانی بشاگرد بسیار نامناسب بود. در سالهای پیش از انقلاب هیچ راه آسفالته و یا شوسهای در بشاگرد وجود نداشت، اما افسانه عدم ورود ماشین به منطقه بشاگرد هم واقعیت ندارد.
عباس کربلایی عوض، متولد 1338 روستای تچک (بشاگرد) در گفت و گو با محمد طاهری میگوید: در سالهای پیش از انقلاب ماشین های جیپ و گاز دولتی بطور مداوم به انگهران (مرکز دهستان بشاگرد) و روستاهای اطراف آن در رفت و آمد بودند، ضمن آنکه در همان سالها، تعدادی از مردم بشاگرد هم صاحب ماشین بودند و به عنوان نمونه افرادی از آبادیهای بهتیش، سردشت، جگدان، اهون و شه بابک را نام میبرد.
کشف بشاگرد در صورتی قابل قبول به نظر میرسد که رفت و آمد مردم از بشاگرد به خارج از آن و یا رفت و آمد غیربشاگردیها به منطقه تا حد امکان کمرنگ جلوه داده شود.
در این مسیر نویسنده تا آنجا پیش میرود که به عجیب و غریب بودن ماشین برای گروههایی از مردم میپردازد: «بیشتر زنان و کودکان اطراف دو دستگاه لندرور حلقه زدند و با چشمان بهت زده به آنها نگاه میکردند. شاید در لحظه اول فکر میکردند اینها دو حیوان هستند که به این صورت خلق شده اند و آدمیزاد از آنها استفاده میکنند.» (ص158) یا « دسته دسته برای دیدن کامیون ... به طرف آن رفتند و دور تا دور این ده پای عجیب و غریب را برانداز میکردند. در میان اهالی بودند بچهها و زنانی که هنوز جرات نمیکردند به آن نزدیک شوند و از آن میترسیدند... با روشن شدن موتور اکثر اهالی روستا پا به فرار گذاشتند....» (ص192) همچنین «بدیهی است که اکثریت مردم بشاگرد هیچ آشنایی با راه و راهسازی و ماشین آلات ندارند و حتی برخی از آنها از سر و صدای کار کردن ماشینهای راهسازی به وحشت افتاده و فرار میکنند.» (ص209) ارائه چنین تصاویر اغراق آمیز و نادرستی از ورود اتومبیل به منطقه و تکرار آن در گزارشها و فیلمهای مختلف از جمله موضوعاتی است که مردم بشاگرد را بشدت آزرده خاطر میسازد.
نویسنده در بخشهای دیگری از کتاب خود به مشکلات رفت و آمد بین آبادیهای منطقه با شهر اشاره میکند (ص71) که، اشاره به رفت و آمد مردم بشاگرد با شهر با مطالبی که در باره برخورد با اتومبیل نوشته شده تناقض دارد. با وجود ارتباط مداوم مردم دورافتاده ترین مناطق بشاگرد با شهرهای میناب و جاسک چگونه میتوان «ترسیدن از اتومبیل» را باور کرد؟ چطور بشاگردیها در رفت و آمدشان به شهر اتومبیل را ندیده بودند؟ حتی بشاگردیهایی که در کشورهای حاشیه خلیج فارس کار میکردند سوار ماشین نشده بودند؟ چرا نمیبایست در باره تجربه خود با بقیه کسانی که از منطقه خارج نمیشدند صحبت کرده باشند؟
انکار مدنیت
نویسنده کتاب علاوه بر ادعای کشف بشاگرد و عدم رفت و آمد ماشین به بشاگرد، به انکار هرگونه آثار مدنیت در این منطقه از کشور تا قبل از سالهای دهه شصت میپردازد: «زندگی مردم بشاگرد آن روز با زندگی پدرانشان در هزار سال پیش هیچ تفاوتی نکرده بود. اگر با دقت به زندگی محرومین بشاگرد در سالی که عبدالله وارد این منطقه شد نگاه کنیم، هیچ پدیده نویی نسبت به قرنهای قبل دیده نمیشد، بلکه در اثر فقر ضعیفتر هم شده بود.» (ص222) «اکثریت اهالی این منطقه (بشاگرد) ... پدیده برق را نمیشناسند و چیزی از آن نمیدانند» (ص64) «غروب بشاگردی غروب غم انگیزی است. زیرا چراغی نیست که با آن چیزی را ببینند تا کاری انجام بدهند. رادیو نیست که بتوانند از صدای آن استفاده کند، شب نشینی نیست که دور هم جمع شوند و گپ بزنند ...» (ص91)
احمد بهادری متولد 1317 روستای شه بابک که از سال 1332 تا زمان پیروزی انقلاب در قطر شاغل بود در گفت و گو با محمد طاهری میگوید: بشاگردیها از سال های 32-1330 برای کار به کشورهای جنوب خلیج فارس بخصوص قطر میرفتند، هر سال یا هر دو سال یک بار برای دیدن خانوده شان برمیگشتند و البته با خودشان همه نوع کالایی برای مصرف میآوردند. دست کم از همان سالها استفاده از رادیو و گرامافون در بشاگرد رایج بود. همچنین حسن عیدزاده متولد 1334 روستای بشنو با تعجب از نویسنده بابت ثبت این مطلب که تا سال 1361 در بشاگرد چراغی نبود میگوید از زمانی که به یاد دارد چراغ نفتی و فانوس در کپرهای بشاگرد استفاده میشد. او از پدر خود شنیده است که پیش آن نیز با نوعی چراغ که با روغن حیوانی کار میکرد روشنایی کپرها تأمین میشد.
گروههای اجتماعی
بشاگرد دارای یک نظام کاستی است، به این معنی که افراد در گروههای اجتماعی – که خود به آن لقبه میگویند – متولد میشوند و در همان گروه میمیرند.
این موضوع در سالهای اخیر مورد توجه خبرنگاران بعضی روزنامهها بوده و با برداشتهای نادرست و یا با تعمیم برخی مسائل تا حد نظام برده داری، از وجود این نظام برای تحقیر مردم بشاگرد استفاده کردهاند. البته پیش از ورود به این بحث لازم است تاکید شود که نگارنده موافق این نظام نیست، اما عمیقاً اعتقاد دارد که چنین مسائل اجتماعی پیچیدگیهای خاص خود را دارند و برخوردهای احساساتی و سطحی هیچ کمکی به حل آن نمیکند. در اینجا برخی دیدگاههای نادرست در باره گروههای اجتماعی معرفی میشود.
در بعضی صفحههای کتاب از خانها سخن گفته میشود: «سلیمان [خطاب به حاجی والی] میگوید: من هم اکنون جیره خوار نهنگ خان هستم... من از طبقه غلامون هستم و همه زندگیام متعلق به نهنگ خان است که از طبقه خوانین است. هر وقت توانستم آزاد شوم میآیم پیش تو و خدمت میکنم». (ص146) «خان، مالک زمینهای زیادی است... بعضی از این نخلها که میبینی کنار رودخانه هست، اینها مال خانهاست» (ص151). هیچ یک از مطالب گفته شده در باره خانها صحت ندارد! واقعیت این است که در گذشته کل منطقه بشاگرد (شامل درابسر، گافر و پارمونت و پیزگ و زنگیک) یک خان داشت. حدود یکصد سال پیش بخاطر درگیریای که بین خان و طایفه رئیسهای بخش درابسر بشاگرد به وجود آمد، خان بشدت تضعیف شد چنان که کلات (قلعه) خان در انگهران برای همیشه متروک شد و تشکیلات ایشان به «سندرک» و «درپهن» منتقل شد. در سالهای پیش انقلاب (اوایل دهه چهل) پس از گسترش پاسگاههای دولتی، آخرین خان منطقه نیز بکلی قدرت خود را از دست داد. بنابراین حتی در سالهای بیش از انقلاب، مردم دیگر خانی در منطقه نمیشناختند.
همچنین، اطلاعات مربوط به غلامها هم نادرست است. در کتاب آمده است: «غلامها هیچ مالکیتی از خودشان ندارند و در تمام امور بنده و برده خان و رئیسون هستند. غلام هیچگونه حق مالکیتی برای خود ندارد». (ص152) «[عبدالله] نتوانست از احساس همدردی با این غلام و بردهی بشاگردی خودداری کند.» (ص153).
البته از نظر تاریخی خرید و فروش برده در جنوب ایران نسبت به بقیه مناطق کشور دیرتر از بین رفت، اما حتی در بشاگرد که در آنجا حکومت مرکزی از نفوذ کمتری برخوردار بود نیز آخرین سالهای خرید و فروش غلام دهه سی خورشیدی (بیش از نیم قرن پیش) بود و در دهههای اخیر هیچ نمونهای از آن را نمیتوان نشان داد.
بهداشت و درمان
نویسنده برای نشان دادن فقر و عقب ماندگی مردم کراراً تصویری کثیف و آلوده از مردم ارائه میکند. بچههایی که در میان خاکروبهها بازی میکنند (ص160)، عادت به پوشیدن کفش ندارند (ص55 و 176)، انسان و دام با هم در یک کپر زندگی میکنند (ص70)، کپرها بوی بد و نامطبوعی دارد (ص70) و ... بالاخره اینکه «باید بگویم مردم منطقه از بهداشت هیچ چیز نمیدانند و به بیماریهای مختلفی مبتلا هستند.» (ص29) و «مکرر دیدهام که زنان روستایی بچههای خود را در رودخانه در مسیر آب نشاندهاند و با سنگهای رودخانه به بدن آنها میکشند که چرک بدن آنها را بگیرند و تمیز کنند» (ص177)
با وجود آنکه نویسنده در بسیاری از صفحهها کتاب از اشک ریختن خود یا حاجی و یا دیگران در اثر مشاهده وضعیت مردم سخن میگوید (ص46، 51، 146، 153، 169، 193 و ...) و اینکه حتماً باید برای بدبختیهای آنها چارهای اندیشید (ص51، 64، 85، 97، 100 و ...)، اما تصور آلودگی محیط باعث میشود که نشست و برخاست او و همکاران با بومیها حداقل باشد، با آنها همسفره نشوند و همیشه نوشابه خوردن (!)، خوابیدن در چادر و یا نشستن کنار آتش در فضای آزاد را بر خوابیدن در کپرهای آنها ترجیح بدهند: «برای مسافرینی که اهل بشاگرد نیستند کتری و قوری و لیوانهای دادالله بهداشتی نیست و ترجیح میدهند نوشابهای را بنوشند که در شیشههای دربسته است و در این محیط نسبتاً آلوده، دست کافه چی در تهیه آن نقشی نداشته است.» (ص58)، « در روستاها تنها تعداد کپر وجود دارد که در هر یک از آنها افراد یک خانواده که اکثراً هم تعدادشان زیاد است میخوابند و در اکثر اوقات بچههای تازه متولد شده بزغاله را هم در کنار خود میخوابانند تا از حمله احتمالی روباه، شغال و دیگر حیوانات وحشی در امان باشند... بوی نامطبوع داخل کپر و دود ناشی از سوختن هیزم به هیچ وجه امکان تنفس را به غریبه غیربومی نمیدهد... وجود احتمالی مار شب هم عامل دیگری است که میهمانان را از خوابیدن در کپر با تردید جدی مواجه میکند... (ص70)
نگارنده در طول سالها نشست و برخاست با بشاگردیها، خوابیدن در کپر و خوردن از آب و غذای آنها، با اطمینان کامل میگوید که دقت آنها در نظافت، هیچ تفاوتی با مردم دیگر نقاط کشور ندارد، کپر بوی بدی ندارد، مار شب فقط در بیابانهاست و کاری به کپر مسکونی ندارد! ضمناً هیچ کس از بشاگردیها نشنیده که زنی بدن کودکش را با سنگ بشوید که تمیز شود! چون دهها سال قبل از ورود صابون به منطقه، آنها هم سدر و هم چند گیاه تمیز کننده دیگر را میشناختند و از آنها استفاده میکردند.
نویسنده از زبان حاجی والی روایت تحقیرآمیزی در باره درمان بیماریها در بشاگرد ارائه میکند: « در روستاهای بشاگرد چنانچه فردی مریض شود بخصوص زنان باید شاهد مرگ او باشند مگر اینکه با دعا و توسل خدا او را شفا دهد. یک روز مردی را دیدم که یک پارچه بزرگ به سر و صورت بسته است. علت آن را پرسیدم گفت چند روز است که سرم درد میکند این پارچه را بستم تا خوب شود. گفتم دارو نخوردهای؟ گفت یک استکان نفت خوردهام.» (ص176). نگارنده گوشه ای از دانش بومی غنی و شناخت عمیق بشاگردیها نسبت به گیاهان دارویی را در یک همایش علمی معرفی کرده است[7]
خوراک
در کشاورزی سنتی خودکفای بشاگرد، ذرت خوشهای مهمترین محصول محسوب میشد.
تا قبل از ورود آردهای دولتی به بشاگرد، عمدتاً غذای اصلی خانوادهها نانی بود که از آرد ذرت به دست میآمد. البته نان ذرت نسبت به نان گندم از کیفیت پایینتری برخوردار است. اما میزان محصول در هکتار ذرت تقریباً دو برابر گندم است.
لذا با توجه به کمبود زمین کشاورزی در بشاگرد، تنها با استفاده از این نوع ذرت میتوانستند در طول سال نان داشته باشند.
در ارتباط با خوراک مردم به نقل از گزارش حاجی والی مینویسند: «مردم بشاگرد هیچ منبع درآمد قابل توجه و قابل ذکری ندارند تنها برای سد جوع از خرمای اندک درختان خود و آرد هسته خرما استفاده میکنند.
در برخی از جاها به صورت ناچیز ذرت علوفهای (خوشه ای) میکارند و از آرد آن استفاده میکنند (ص173) «خوراک آنها آرد هسته خرما و آن هم در اکثر مواقع بدون طبخ و تغییر شکل (به صورت خمیر) بود» (ص222).
در بعضی مناطق ایران با میوه بلوط نان درست میکردند، اما چگونه میتوان هسته خرما را آرد کرد و با آن نان پخت؟ وقتی این جملات را برای یکی از پیرمردهای بشاگردی (حسن خیراندیش) میخواندم خجالت میکشیدم.
انگار که آنها را خودم نوشته باشم. او دو بار با تردید پرسید: «نوشته هسته خرما را آرد میکردند و با آن نان میپختند؟ هسته خرما؟!» هر دو بار گفتم بله و او گفت مگر میشود با هسته خرما آرد درست کرد؟ و بعد خندید و گفت شاید با این آقای نویسنده شوخی کرده باشند؟! او اضافه میکند ما در بعضی از فصول که علوفه کم میشد، به بزهایمان خرما میدادیم. الان هم میدهیم، چطور خودمان از هسته خرما تغذیه میکردیم؟!
پوشاک
در گزارشهای بعضی نویسندگانی که در باره بشاگرد گزارشهای آنچنانی تهیه میکنند، نمایش بدویت بشاگردیها با نوع پوشاک آنها کامل میشود! در این کتاب نیز آمده است: «وضع پوشاک از خوراک بدتر است. لباس مناسب ندارند بخصوص فقرا که تنها با یک پارچه به صورت لنگ خود را میپوشانند.» (ص28) ، «لباس مردان عبارت است از دو عدد لنگ که یکی را به کمر میبندند و یکی را هم روی شانه میاندازند. برخی از مردان بشاگردی که به آنها غلامون میگویند تنها یک لنگ به کمر میبندند و اکثر اوقات بالاتنه آنها عریان است» (ص174)، «دمپایی پلاستیکی هم دیده میشود ولی نه برای بچهها بلکه برای بزرگترها » (ص 55) «بچهها اعم از دختر و پسر بیشتر اوقات پابرهنه هستند و اساساً عادت به کفش ندارند» (ص176). «[در آبادی پوسمن] تعدادی از پسربچهها هیچ نپوشیدهاند. همان لباس مادرزادی و همانگونه که از مادر متولد شدهاند. برخی از آنها یک پیراهن کثیف و فرسوده دارند ولی شلوار ندارند و بعضی دیگر برعکس» (ص83) متاسفانه نویسنده هیچ تلاشی برای شناخت لباس بشاگردیها از خود نشان نداده است. لباس محلی بشاگردیها، ترکیبی از لباسهای محلی رایج در هرمزگان و سیستان و بلوچستان است.
سخن آخر
نگارنده این سطور نمیتواند با آقای دکتر سیدحسن حسینی ابری موافق باشد که «با مشاهده امروز بشاگرد هیچ کس نمیتواند باور کند که بخش وسیعی از بشاگرد جزء مناطق محروم کشور محسوب میشود، زیرا الحق اکنون سروسامانی شایسته یافته است» (ص11) به این دلیل ساده که فرصت شغلی در بشاگرد به وجود نیامد و مردان این منطقه برای کار، همچنان مجبورند که دور از خانوادههایشان آواره شهرهای دور و نزدیک باشند.
ضمن باور به اینکه ارزیابی سه دهه فعالیتهای کمیته امداد در بشاگرد و میزان اثربخشی آن نیازمند مطالعه از سوی نهادهای مستقل است، اما نگارنده این اعتقاد را دارد که تلاش حاجی والی و حضور مستمر او در منطقه بسیار باارزش و تحسین برانگیز است و باید نسبت به ثبت و تقدیر از آن اقدام شود اما این کار نیازمند شیوههای مناسب است.
نویسنده کتاب «سرگذشت یک سرباز» آنچنان که در مقدمه و موخره آن آمده است قصد معرفی خدمات مرحوم والی به بشاگرد را داشته است. نویسنده در صفحههای زیادی از کتاب از عشق حاجی والی، خودش و بسیاری کسان دیگری که به بشاگرد سفر میکردند برای کمک به مردم منطقه بشاگرد سخن میگوید (ص 51، 64، 85، 97، 100 و ...)، اما نگارنده اعتقاد دارد که تلاش نویسنده در جهت هدف بیان شده نه تنها موفقیت آمیز نبوده بلکه نوعی تبلیغ منفی برای آن مرحوم محسوب میشود.
تحریف تاریخ، نادیده گرفتن اسناد و مدارکی که از تلاش پیشنیان در دسترس همگان است، تحقیر مردم منطقه و ارائه تصویری خشن و غیر انسانی از آنها، در میان مردم بشاگرد و همه کسانی که اطلاعاتی از آن منطقه و تحولات آن در دهههای اخیر دارند فقط بی اعتمادی و حتی بیزاری را میآفریند.
منبع: bashagard.mihanblog.com
نظرات خواندی و جالب مردم بشاگرد در این مورد: